امید وارم که...
عاشقانه ها
درباره وبلاگ


با خودم عهد بستم بار دیگر که تورا دیدم بگویم ازتو دلگیرم ولی باز هم تورا دیدمو بگفتم بی تو میمیرم

پيوندها
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه ها و آدرس ghazallovi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 7219
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مسلم موسوی

آرشيو وبلاگ
بهمن 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:"داستان های عاشقانه", :: 23:34 :: نويسنده : مسلم موسوی

 

 

 

یه روز گرم تابستانی …. آفتاب سوزان و ابر های سفید که به شکل مه در آسمان دیده میشد …. با چمدانی مشکی رنگ که بزرگ و سنگین بود در ایستگاه ایستاده بود …. برای آخرین بار نگاهی به در ایستگاه انداخت …. در بین انبوه جمعیتی که آنجا بودند میتوانست جای خالیش را حس بکند .
نگاهش را از در گرفت و به ریل های راه آهن دوخت …. چه میشد اگه باز هم میشد دستانش را در دستانش بگیرد ؟! چه میشد اگه اکتفا میکرد به خودش نه خانواده اش ؟!
جمعیت در ایستگاه برای چشمانش غریبه بودند …. عرق های پی در پی از سر و صورتش میریختند …. در کنارش زنی با قد کوتاه و صورت سفید و گرد و تپل که بچه کوچکی را بغلش گرفته بود ایستاده بود و به زحمتی هم بچه و هم چمدان را حمل میکرد …. زن که متوجه نگاه های سنگینی شده بود به او نگاه کرد .
زن _ ببخشید مشکلی پیش اومده خانوم ؟
دختر _ اوه نه نه فقط میخواستم ببینم شما مشکلی دارین به من بگین .
زن اخمی کرد و گفت : بنده هیچ مشکلی ندارم .
دختر _ اخه بارتون زیاده .
زن هیچی نگفت و از دختر فاصله گرفت …. دختر با خودش گفت بیا اینم فهمید من یه مشکلی دارم .
صدای چرخ های قطار از سمت راست می آمد .
دختر چمدان را که روی زمین بود برداشت …. هنوز هم امید داشت …. امید داشت که بیاید .
قطار ایستاد و دود از زیر قطار به بیرون رقصید .
همه در ازدحام بودن اما او چمدان به دست ایستاده بود و تکان نمی خورد .
دختر برای اخرین بار چشم چرخوند بین مسافران …. باز هم نگاهش غریب بود در میان ان همه جمیعت . هنوز امید داشت اما دیگر کم شده بود … اما امید داشت .
وارد قطار شد و با کمک گرفتن از راهنما به کوپه خودش رفت …. وارد کوپه که شد انجا را خالی و تهی دید .
چمدانش را در جای مخصوص گذاشت و روی تخت کوپه نشست .
به یاد ان روز سرد زمستانی :
_ ببخشید آقا من اومدم برای تبلیغتون .
مرد با سردی نگاهی به او انداخت … یه دختر ریزه میزه در یک مانتو رنگ و رو رفته که قسمتی از گوشه چپ مانتو پاره شده بود …. مژه های بلند دختر و چشمان سیاهش در آن تاریکی شب میدرخشید .
چتر ش را بار دیگر تکون داد و قطره های باران روی چتر لغزید و به پایین رقصید .
پسر _ ببخشید . میشه اطلاعاتتون رو بدین تا به جا بیارم ؟
دختر _ البته . من پیمانه احمدی هستم .
پسر _ اوه بله بله بنده هم سهیل مردای هستم شناختمتون خانوم احمدی !
پیمانه _ ببخشید اینم پرونده ام هستش .
پسر نگاهی به پرونده دختر انداخت و بعد از چند دقیقه دختر خوشحال از دفتر پسر بیرون امد … او بلاخره توانست در یه شرکت استخدام شود .
چترش را باز کرد .
چترش را بست و وارد خانه شد …. مادرش مانند همیشه در کوچه خیابان ها بود و پدرش ….
پیمانه _ بابا کجایی ؟ بابا باز که نرفتی سراغ مواد ؟ بابا ؟
صدای خمار پدرش را شنید : هان پیمانه ؟
پیمانه وارد اتاق شد و پدرش را در حالی دید که گوشه اتاق نشسته بود و مانند همیشه مواد میکشید .
پیمانه _ بابا این کوفتی چیه که میکشی ؟ هان ؟ برو ببین زنت کدوم گوریه ؟!
پیمانه استین های مانتوش رو زد بالا و از اتاق رفت بیرون … حال ۴ متری اونها پر از دود و کثیفی بود …. دستمال را برداشت و شروع به تمیز کردن کرد .
بابا _ مگه کجاست ؟ همینجاست دیگه ! بعضی وقتا هم میره خرید !!
پیمانه داد زد _ نخیر قربونت برم من . نخیــــر … زن شما … همسر گرامی شما الان توی خونه های مرد های غریبه اس معلوم نی داره چیکار میکنه . بیچاره من … بیچاره پیمان که الان توی تیمارستان بستریه . بخاطر چی بخاطر اینکه … اینکه دید چطور اون شریک لعنتیت عشق زندگیشو جلو چشمش سر برید . ای خدا کمک کن …. ای خدا تو خودت شاهدی که ما این همه داریم بدبختی میکشیم اما هنوزم امیدم به خودته .
صدای پدرش بلند شد _ اینقدر شر و ور نگو دختر . زن من از اوناش نی در ضمن کی گفته پیمان تیمارستانه …. پیمان الان ….
حرفشو قطع کرد و گفت _ پیمان سینه قبرستونه حتما ؟ اره اره به اونجاشم میرسه . حالا وایسا .
دستمال های کثیف و لباس های چرک رو چنگ زد و برد توی حیاط .
الان پنج ماهه که در شرکت کار میکنه و حس وابستگی به رئیس شرکت یعنی سهیل داره … میدونه که سهیلم به اون بی میل نیست و بهش علاقه ای داره اما همه چیز از اون روزی خراب شد که پدرش اومد توی شرکت و به دروغ به سهیل گفت که پیمانه شوهر کرده و شوهرش مرده و اون یه زن بیوه است . پدرش هر چی میتونست از خودشون بد گفت …. از اون به بعد نه پیمانه توی شرکت موند نه کسی اجازه داد بمونه .
پیمانه سریع وسایلش رو جمع کرد و خواست بره به مشهد پیش مادر بزرگ و پیمان برادرش . همه زندگیش رو پدرش خراب کرد …. همه اشو پدرش … توی این پنج ماه خبر اورده بودن که جنازه مادرش رو توی جوی اب پیدا کردن و از ان به بعد پدرش بدتر و بدتر شد .
حالا این پیمانه شکست خورده و طرد شده از سمت همه است که دارد میرود به مشهد … تا اخرین لحظه چشمش به در بود تا بتواند سهیل را ببیند چون احتمالا خبر دارد که پیمانه دارد میرود به مشهد !
پیمانه امید داشت که …. باز هم بر گردد به دوران خوش زندگیش .
و هنوزم امید دارد …. اما بدردش نمی خورد .
پیمانه _ امید دارم که …. هِی !


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: